داستان واقعی توانخواهان (آزاده.. مأوی گرفت…)
یکی از روزهای تیر ماه ۱۳۸۹ بود که یکی از اعضای هیئت امناء به دفتر انجمن آمد و گفت یکی از اقوام ما گفته در همسایگی ما یک نفر زندگی می کنه که یک دختر معلول داره که وضعیتش خیلی خرابه و خانواده اش از دستش خسته شدند و اوضاع خیلی بده و مادر این بچه هم مریضه. به اتفاق رئیس هیئت مدیره انجمن تصمیم گرفتیم به منزل آنها برویم. منزل آنها در مرکز شهر قرار داشت و بسیار خانواده ی محترمی بودند همگی انتظار داشتیم آنها ما را به داخل منزل ببرند و بچه را نشانمان بدهند وقتی وارد شدیم از آنها سوال کردیم که این بچه کجاست؟ منزلشان دو طبقه و پله های خیلی بلندی داشت زیر پله ها را دیوار کشیده بودند با یک در چوبی تاریک و از دختر آنجا نگهداری می کردند. درست مثل یک قفس بدون هیچ روزنه ی نور…
وقتی درب آنجا را باز کردند فقط همون آقایی که باهامون اومده بود تونست وارد اونجا بشه اینقدر اونجا بو می داد که اصلا نمی شد وارد بشی بعد دیدیم که یک شی مچاله شده کنار این قفس بود که با باز شدن درب سرش را بالا کرد و یک نگاهی به ما انداخت، اون آقا گفتند این همون دختره!!!
شاید باورتون نشه دقیقاً یک اسکلت که فقط روی اون پوست کشیده بودند و صحنه ای که ما دیدیم فکر نمی کنم هیچ جای دنیا هیچ کس دیده باشه. اصلا نمی دونستیم چکار کنیم فقط مات و مبهوت ایستاده بودیم و نمی دانستیم چه باید بگوئیم یا چکار کنیم. از منزل خارج شدیم و روز بعدش به اتفاق هیئت مدیره انجمن به اونجا مراجعه کردیم و تصمیم بر آن شد که باید هر کاری می تونیم برای دختر انجام بدهیم.چند روز بعد از مادرش خواهش کردیم که او را به انجمن بیاورد و از او درباره شرح حال آزاده پرسیدیم گفت آزاده ۳۲ سال دارد و بچه اول خانواده است زمانی که به دنیا اومد زردی داشته و چون اون موقع امکاناتی نبوده که بتونند به اون رسیدگی کنند برای همین کم کم متوجه شدند که مشکل داره. اما چهار بچه ی دیگه مشکلی ندارند و سالم هستند. مادرش میگفت من از زمانی که سر فرزندان دیگرم باردار بودم همیشه دو قلو حامله بودم و دوقلو زایمان کردم چون همیشه مسئولیت آزاده را داشتم و در کنار فرزندان دیگر باید اورا هم تر و خشک می کردم.
مادر آزاده خود دچار سرطان سینه و مشکل ریه بود و تحت شیمی درمانی بود. مادر حال خوبی نداشت و در حال حاضر فقط پدر خانواده از آزاده نگهداری می کرد و جالب اینکه بجز پدر و مادر این دختر هیچ کس او را ندیده بود یعنی حتی خواهر و برادر او هم مثل اینکه تا به حال او را ندیده بودند چون او همیشه داخل قفس زندانی بود و هیچ کس از وجودش آگاه نبود ، خواهراش و برادرش اینقدر آزاده را ندیده بودند که اصلاً فکر نمی کردند باید به عنوان یک انسان با او ارتباط داشته باشند یعنی طوری بود که او همیشه داخل قفس بود فقط صبحها پدر برایش غذا می برد و بعد هم دیگر هیچ کس ارتباطی با او نداشت.
اولین تصمیم انجمن برای آزاده این بود که او را از قفس نجات دهد؛تصمیم بر این شد که محل مناسبی را برای او مهیا کنند. اکیپ بنایی انجمن را به آنجا بردیم با مادرش توافق کردیم بالای خانه شان که یک بالکن داشت را یک اتاق برای آزاده درست کنیم پدرش را تا به حال ندیده بودیم و ارتباطی با وی نداشتیم ظاهراً ارنباط پدر با خانواده هم اصلاً خوب نبود برای همین تمامی توافقات با مادر انجام می گرفت.همینطور که اعضای هیئت مدیره مات و مبهوت ایستاده بودند که چه چاره ای بیاندیشند همسایه آنها آمد. همسایه ای که با آنها منزل مشترک داشت خانه آنها طوری بود بین خانه آنها و همسایه دیوار نبود همسایه طبقه پائین و آنها طبقه بالا زندگی می کردند. خلاصه همسایه آنها خیلی معترض بود که نمی دونید من از صدای این بچه چقدر عذاب می کشم چون هیچ ارتباطی با دیگران نداره و فقط جیغ می زنه گرسنگی، تشنگی ، درد و هر مشکلی که داشته باشه را فقط جیغ می کشه تو را خدا یه کاری براش بکنید…
قرار شد همون طبقه بالا براش اتاق درست کنیم همسایه ها موافقت نکردند مجبور شدیم همون زیر پله را براش مناسب سازی کنیم.از خانواده اش خواهش کردیم چند روز آزاده را ببرند بالا پیش خودشون تا اکیپ بنایی بتونند کارشون را انجام دهند. ظرف مدت سه روز کل اتاق را خراب کردند و یک اتاق که جلوی آن سرتاسر شیشه بود درست کردند اتاقی با نور کافی داخل اتاق یک حمام کوچک ساختند و لوازم کامل مثل کولر و بخاری و کلیه امکانات. خلاصه آزاده از آن وضعیت در آمد و صاحب یک اتاق تمیز شد…