داستان واقعی توانخواهان:(اینقدر بدتر از شما هستند). (۱)
شوهرم فامیلمون بود منم داشتم درس میخوندم، زندگیمون بد نبود همدیگررو دوست داشتیم.بچه اولم پسر بود سالم بود.اون موقع ها خودمم میرفتم سر کار، ولی شوهرم کارش دور بود فهمیدم که معتاده شایدم از اول معتاد بوده ولی عادت نداشت که بخواد این مشکل رو توی خونه انجام بده، خیلی ملاحظه میکرد. وقتی پسرم چهارم دبستان بود من حامله شدم زیر نظر دکتر. بهمونم گفته بودن که از نظر ژنتیکی بچه دختر مشکلی پیدا نمیکنه ولی اگه پسردار بشین ممکنه دچار مشکل بشه .
وقتی سونوگرافی رفتیم خداروشکر دختر بود. من تا ۷ ماهگی خبر نداشتم که بچم مشکل داره. ۷ ماهگی که رفتم عکس برداری سه بعدی گفتن مغز بچه تشکیل نشده. شوهرمم گفت چون دختره اجازه نمیدم سقط کنی. توی خونه به هیچ کسی نگفتم حتی مادرم. زمانی که به دنیا آمد وقتی آوردنش شیرش بدم دیدم پشت سرش حالت برامده داره و حالت یه کیسه آبه ولی خداروشکر خیلی خوب شیر می خوره. بعد متخصص مغزو اعصاب معاینه اش کرد و گفت نه چیزی نیست و ممکنه این آب تخلیه بشه و خوب بشه و اوضاع بدتر نشه.
تا دوران نوزادیش هیچ مشکلی نداشت و خیلی خوب شیر می خورد. وقتی ۴۰ روزش بود بردمش بهداشت گفتن دور سرش بیشتر از حد داره بزرگ میشه، گفتن ۱۰ روزه دیگه بیارش. وقتی بردمش ۳ الی ۴ سانت دور سرش بزرگ شده بود. بردمش پیش متخصص مغزو اعصاب گفتن هیدروسفال. خودمم با این خبر افسردگی گرفتم دیگه نتونستم برم سرکار. بازخرید شدم و هرچی داشتیم و نداشتیمو از دست دادیم شوهرمم دیگه اعتیادش خیلی بالاتر رفت. بردمش پیش یه دکتر ۵۰۰ هزار تومان زیرمیزی گرفت. شوهرمم بیمه نبود خودمم چون بازخرید کردم خودمو بیمم قطع شد.
شوهرمم اومد تو خونه گفت من دیگه به خاطره این بچه نمیرم سره کار. از طرفی هم گفتن اگه سرشو عمل کنین خوب میشه. توی بیمارستان ….. عملش کردن. در همین حین هم غرغرهای مامانم شروع شد که خودت خودتو بدبخت کردی، شوهرت برای تو شوهر نمیشه، به مامانم گفتم بس کن من خواستم که این بچه به دنیا اومده حالا باید این زندگی رو جمعش کنم. پسرمم اینقدر ناراحت بود یه مدت افت تحصیلی پیدا کرده بود. رفتم بهزیستی گفتم بهشون من هیچ پولی نمیخوام فقط در حدی که بچمو بزارم کاردرمانی گفتار درمانی خوب میشه؟؟ فقط در یه حدی راهنماییم کردن که میتونی دخترتو بزاری مدرسه های روزانه که آموزش میدن. یه مدت بردمش خوب بود براش. دخترم اصلا نمی تونست بشینه و همش درازکش بود. با خودم میگفتم ای کاش می تونست این بچه بشینه. شوهرمم اصلا نبود همش راههای دور سر کار بود و اصلا توی زندگی نبود که بفهمه این مشکل زندگی ما چی هست؟ عین مهمون میاد و میرفت.
یه روز به پسرم گفتم بیا بریم توی مغازه های سیسمونی بگردیم ببینیم چیزی هست بگیریم که این بچه فقط بتونه بشینه و حداقل نشستنوو یاد بگیره. رفتیم دیدم توی یه مغازه صندلی غذای کودک هست. ۱۰ سال پیش قیمتشو میگفت ۱۲۰ هزار تومان. رفتم قرض الحسنه ۲۰۰ هزار تومن گرفتم که باید برجی ۲۰ هزار تومن میدادم. رفتم صندلی رو براش گرفتم. دخترمو میشوندم داخلش میزاشتمش روبروی تلویزیون و میدیدم که خیلی خوبه و میبینه. بعد از یه مدت دیدم وقتی دخترمو میزارم داخل این صندلی لیز میخوره و میفته پایین. یه روز دیدم لیز خورد افتاد روی زمین بعد دستاشو گذاشت روی زمین و شروع کرد به تلویزیون دیدین. بعد یواش یواش بالشتارو میزاشتم پشتش میدیدم میشینه فهمیدم خداروشکر دیگه به این صندلی نیازی نداره. صندلی روهم رفتم گذاشتم همون مدرسه روزانه ای که دخترم میرفت گفتم بدید به کسی که نیاز داره. ازصبح میرفتم مدرسه تا ظهر چون بچه خیلی شادی بود، گفتم با بچه های دیگه روحیش عوض میشه. مشکلاتمون یکی یکی داشت زیاد میشد. اجاره نیشینی، دخترم داشت بزرگ میشد…. حقیقتش گاهی میتونستم توی یک ماه فقط یک بسته پوشک بخرم. بعد گفتم خوبه برم پارچه بخرم خودم بچه روعوض کنم که اذیت نشه. بعد حتی دیگه نتونستم از عهده هزینه مدرسشم بربیام چون هزینه سرویسش هم بود. همه هم بهم میگفتن شوهرت حقوقش خوبه مگه میشه کم بیاری… هیچی نمیتونستم بگم. تا اینکه خودم شدم معلم خصوصی شاگرد میگرفتم برای درس دادن . کم کم داشتیم از عهده زندگیمون بر میومدیم. تا اینکه شوهرم وضعیتش بدتر شد. بهش میگفتم من همین یه بچه رو دارم برام بسته. شوهر من اصلا توی خونه نبود که مشکلات منو بفهمه. تمام کاراشو خودم میکرد.بهریستی هم که اصلا کمکی نمیکرد میگفتن اینقدر آدمای بدتر از شما هستند.
همیشه به پسرم میگفتم بابات برات درس عبرتی باشه. خانواده ام میگفتن از شوهرت طلاق بگیر خودمون تا جون داریم ازت حمایت میکنیم ولی اصلا دخترمو قبول نمیکردند اصلا.
یه روز وقتی خواستم دخترمو حمام کنم کمرم گرفت و دیگه نتونستم کاری کنم، تنها کسایی که کمکم میکردن همسایه ها بودند حتی میومدند حمامش میکردن بخدا کارایی که همسایه ها میکردن خانواده خودم برام انجام ندادن. مامانم میگفت باید ببری بزاریش مدرسه شبانه روزی تا کمرت خوب بشه. رفتم پیش یه متخصص مغزو اعصاب گفتند ۵ تا از مهره هات سیاه شده.
یه روز صبح پسرم داشت میرفت مدرسه بهم گفت مامان امروز میخوان توی مدرسه کارنامه بدن یه وقت بابا رو نفرستی بیادا خودت بیا.شوهرم پشت در این حرف و شنید. این حرف پسرم شد یه جرقه برای شوهرم.یه روز از سرکار زنگ زد گفت من حالم خیلی بده. یه روز دوستای شوهرم آوردنش خونه دیدم شوهرم توی وضعیت خیلی بدی است. مثل چوب خشک شده بود و هرچی میخورد معذرت میخوام بالا می آورد. گفتم چرا اینجوری شدی؟ گفت هیچی میخوام برم یه جایی هرکی گفت کجام بگو رفته جایی یا زنده برمی گرده یا میمیره. بعد فهمیدم رفته مرکز ترک اعتیاد. ما ۲۰ روز ازش خبر نداشتیم. بعد از ۲۰ روز زنگ زد گفت میخوام بیام ببینمتون منم گفتم این چه حرفیه بیا. وقتی اومد دیدیم خیلی خوب شده برگشت بهم گفت دیدی بهت قول داده بودم.
ادامه دارد…